آمده بودم تهران و میخواستم دوستانم را هم ببینم، با محمدرضا فرهادی در دورهمی کتابخورها قرار گذاشتیم. اتفاقن دورهمیشان حول کتاب آبشار یخ بود، یعنی رمان نوجوان انگلیسی موردعلاقهام!
به کتابخانهی اندیشه که رسیدم چندتا کتابخور نشسته بودند که یکهو بینشان پدرام را دیدم، عضو جدید باشگاهمان.
نشستیم به گفتوگو که کمکم محمدرضا هم رسید، بعد هم خانم رضوان خرمیان مدیر جلسه، و خانم محبوبه نجفخانی مترجم اثر.
اول بچهها نظرهای جالبی دربارهی ایرادهای ظریف جلد گفتند و احساسی که منتقل میکرد، و از اسم کتاب که برایشان جذاب بود.
خانم خرمیان دربارهی زاویهی دید پرسید، بچهها از اینکه یک دختر نوجوان راوی بود خوشحال بودند و او را به خوبی درک کرده بودند؛ هرچند من اعتقاد داشتم حضور چند راوی یا سومشخص دانای محدود کتاب را تفکربرانگیزتر میکرد، و بچهها اشاره کردند با این کار کتاب بزرگسال میشد.
در این جلسه اول بچهها توضیحی دربارهی عناصر میدادند و بعد آن را در داستان بررسی میکردند؛ این باعث میشد مهارتهای داستاننویسی جذاب و عملی بشوند.
اینبار هم توضیحی دربارهی پیرنگ و طرح داستان داده شد و بچهها اسکلت داستان را هیجانانگیز و غیرقابل پیشبینی دانستند.
سپس من شخصیتپردازی را بهعنوان قویترین بخش داستان معرفی کردم، اما بچهها از شخصیتپردازی گله کردند چون بعضی از شخصیتها نامأنوس بودند، و خانم خرمیان گفتند بعضی از شخصیتها ناشناخته ماندند.
من که طاقت این نقد را نداشتم دلیلش را شخصیتپردازی غیرمستقیم دانستم و خانم خرمیان از تفاوت نظرها استقبال کردند.
بعد هم بچهها پیامهایی را گفتند که از درونمایهی داستان برداشت کرده بودند؛ از دختری که راه اعتمادبهنفس را پیدا کرد و استعدادهایی که در همه وجود دارد، و از قدرت داستان.
من هم از چند پیام که هنرمندانه در داستان پراکنده شده بود گفتم؛ از خیانت، قدرتطلبی، جسارت و اعتقاد.
بعد هم گپ مفصلی بین خانم نجفخانی و ما بود دربارهی ظرافتهای اثر؛ گفتند از دو سالی که با کتاب زندگی کردند، حوادث نشر این کتاب و برخی نظرات که به ذهن خانم خرمیان و بچهها رسیده بود.
بچهها از حسشان نسبت به کتاب گفتند و هیجان و جذابیتش و آخرسر، خانم نجفخانی گفتند که کتاب را یک مجموعهی کامل از زیباییهای داستانی میدانستند و برای ترجمهی آن دربارهی اساطیر گمنام اسکاندیناوی حسابی تحقیق کرده بودند.
حضار از ترجمهی خوب تشکر کردند و کمکم جلسه رو به پایان بود؛ بچهها گروگروه گپ میزدند و در این میان خانم لاله نظری را هم دیدم، یک معلم پرذوق و من هم ذوقزده شدم.
از خانم خرمیان برای دورهمی دلنشینشان تشکر کردم و بعد از یک خداحافظی کشدار از همه با پدرام و محمد به شهرکتاب مرکزی رفتیم؛ به انبوه رمانهای نوجوانی نگاه میکردم که از زبانهای مختلف ترجمه شدهاند و تابهحال هیچکدامشان جای آبشار یخ را در قلبم نگرفته است.
چمران معینی، ۱۶ ساله، عضو باشگاه کتاب افق از کرمانشاه